داستان کودک | پارکینگ کفش‌های حرم!
  • کد مطالب: ۳۳۱۷۹۰
  • /
  • ۱۱ خرداد‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۳:۴۶

داستان کودک | پارکینگ کفش‌های حرم!

همه‌ی ما مانند وقتی که به مهمانی می‌رویم، تمیز و مرتب بودیم. در خانه وضو گرفته بودیم. در خیابان بودیم که...

همه‌ی ما مانند وقتی که به مهمانی می‌رویم، تمیز و مرتب بودیم. در خانه وضو گرفته بودیم. در خیابان بودیم که حرم بزرگ و زیبا دیده می‌شد. خوش‌حال بودیم که برای زیارت دسته‌جمعی آمده‌ایم.

رسیدیم روبه‌روی صحن و پیش از واردشدن، بابا ایستاد. همه ایستادیم. گنبد درخشان‌تر از خورشید می‌درخشید. دستم را با احترام روی قلبم گذاشتم، درست مانند بابا و مامان و سرم را به احترام خم کردم.

گفتم «السلام‌علیک یا علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع)». پس از سلام‌دادن و احترام، از محوطه‌ی بزرگ صحن رد شدیم و جلو رواق یا همان اتاق‌های ورودی ایستادیم. 

کفش‌هایم را درآوردم و در دستم گرفتم. گفتم: «اگر همین‌جا بمانید، گم می‌شوید. ممکن است یکی اشتباهی شما را بپوشد.»

مامان که صدایم را شنیده بود، لبخندی زد و گفت: «نگران کفش‌هایت نباش. یک‌جایی هست که از همه‌ی کفش‌ها نگهداری می‌کند تا صاحبانشان بتوانند با خیال راحت بروند زیارت.»

لبخندی زدم و گفتم: «یک‌جایی مانند پارکینگ کفش‌ها؟» دنبالش راه افتادم. از یکی از درهای قشنگ و بزرگ دور صحن رفتیم داخل. یک اتاق آنجا بود. پر از قفسه‌های کوچولو بود. داخل هر قفسه یک جفت کفش نشسته بود.

بعضی قفسه‌ها هم دو جفت کفش داشتند. آقایی مهربان کفش‌ها را از مردم می‌گرفت و در قفسه‌ها می‌گذاشت. به‌جایش یک چیزی به آن‌ها می‌داد؛ چیزی مانند یک کارت پلاستیکی. رویش هم یک شماره نوشته شده بود.

وقتی من و مامان هم کفش‌هایمان را به آقای مهربان دادیم، از همان کارت‌های پلاستیکی گرفتیم. رویش نوشته بود ۳۷. بابا لبخندی زد و گفت: «مواظب باش گمش نکنی. وقتی برگشتیم، این را تحویل می‌دهیم و کفش‌هایمان را می‌گیریم.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.